درباره بی انتها ترین نقطه دنیا<<دوکوهه>>


سعي کنيد قران انيس و مونستان باشد ، نه زينت دکورها وطاقچه هاي منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زينت قلبتان کنيد. شهيد سيد مجتبي علمدار

پايگاه تخصصي شهدا ...

آخرين مطالب ارسالي
»ناگفته‌هایی از انتقال ضریح امام حسین(ع){بسیارزیبا}
»نسرین ستوده رهبربهائیان ایران+سند
»مقاله ای در مورد شهید وشهادت وشهادت طلبی
»درباره بی انتها ترین نقطه دنیا<<دوکوهه>>
»مطالب تخصصی درباره جنگ نرم
»ولایت ورهبری
»امام حسین درنظررزمندگان
»درباره شهیدتفحس اردشیررحمانی
»تصاویری دررابطه بادفاع مقدس
»20داستان کوتاه وزیباازارادت شهدا به امام حسین (ع){حتمابادقت بخوانید}
»دل نوشته یک خادم منطقه عملیاتی فکه
»رابطه شهدا باحضرت زهرا(س){بسیارجالب}
»خاطرات وزندگینامه بسیارزیباومختصرشهیدمحمدنگارستانی
»سفرنامه جالب وخواندنی سیدشهیدان اهل قلم(سیدمرتضی آوینی)
»اشعارزیبای دفاع مقدس

دوکوهه اسلام ای خانه عشق...

دوکوهه سلام.نمی دانم چرا میان تمام مناطق عملیاتی دلم پیش توگیراست.

راستی ازحسینیه حاج ابراهیم چه خبر؟هیچ میدانی چقدردلم برای ان حسینیه ات تنگ است.برای آن حوض آب جلوی درش..برای آن میدان صبح گاه...گاه گاهی که ازدست تعلقات دنیارها میشوم ویادتورامیکنم باخودمی گویم چه کسانی راپرورش دادی، چه کسانی دردامنت بزرگ کردی وحال معلوم نیست کجایند؟(یادت که هست حاج احمدرامیگویم)مگردرتوچه گذشته که آن زمان هربسیجی که واردخاک تومیشدناخداگاه نغمه یازهرا برزبانش جاری میشد؟توچه کردی بادل های رزمندگان درون خودت که همه زهرایی اند؟راستی سوالی دیگرهم دارم چه شدآن گردان مقداد...

 

 

 

«دوکوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچه ها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام می شدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمنده هاست. ردپای همه شهیدان را می توانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.

این ساختمان های خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوش ات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی می-شنوی. صدای یکی که روضه قاسم می خواند، صدای کسی که روضه علی اکبر...، اینجا دیوارها هم چون بچه ها زخمی-اند هنوز. نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن. گاهی وقتها، عراقی ها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی می کردند، تا شاید اینجا خالی شود.

همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجه ای صبح ها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه... شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم می شنوی. که با صدای دلنشین پادگان را گلستان می کرد، هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان می آید: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...

تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشته اند، خوش سلیقگی کرده اند تا تو بروی و بخوانی: حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر... اینجا همه شیطنت می کنند، سر به سر هم می گذراند، شور و حال دارند. به خوبی می دانند که بعد از عملیات، خیلی هایشان پرنده می شوند، بچه ها می گردند تا برای سفر آسمانی شان، همسفر پیدا کنند.

گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو می شود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا می کنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک و یک حسینیه کوچک. بسیجی ها می ریزند دور حوض، اصلا صف می گیرند دور حوض. «قربان دستت، داری می روی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دست ها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.

نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همه اش تضرع و گریه و خوف... تن آدم می لرزید. این همه یار خمینی ؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او می کنند. خدایا اگر مهدی(عج) می آمد چه می شد؟!

دوکوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و... . همت می گفت فرمانده ای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش می رفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بی سر خیبر. اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.

وقت عملیات، سکوت پر معنا و حزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا می گیرد. کسی هم اگر می ماند، همه اش به این فکر می کرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلوله های دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشم های رزمنده های اینجا پیدا می کردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را می دادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینه ها در دل زمستان لم می زدند، به یاران خمینی ناسزا می گفتند و دم از ایران می زدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجة جنوب را درک نکردند و در رستوران های شمال شهر بستنی هفت رنگ ایتالیایی می خوردند و دم از ایران می زدند.

اگر شلمچه را با غروبش می شناسند، دوکوهه را هم با شبهایش می شناسند. دلت می خواهد توی تاریکی شب، لابه-لای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدن ها، بعضی حقایق ، دستگیرت شود.

این وسط، چاشنی دیوانگی های تو، جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی می کند قدم به قدم.

«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است...» و می توانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟ یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!

یکی از بسیجی ها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمان ها می آیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.»

«دوکوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانی ات از راه می رسند...» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.

با خدا معامله کرده ام (یعقوب علیاری)

مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس می کرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید می رفت.

حالا دیگر گازهای شیمیایی که سال ها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمی آمد. تنفس، تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.

می شد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس می کشید، لبخند رضایتش را خواند.

توی آن زمان ها که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، جوان برومندی را می دیدند که بی توجه به هزاران ابزار وسوسه انگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دوره های چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک می گذراند و حتی از افسران خودشان هم جلو افتاده است.

نوزده سال بود لباس نظام تنش کرده بود و در امریکا و پاکستان دوره هایش را تمام کرده بود که انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شد. موقعیت خوبی در ارتش رژیم طاغوت داشت، اما به دریای مبارزان با رژیم پیوست و در اقیانوس ولایت غوطه ور شد.

جنگ که شروع شد، عرصه ای بود برای بروز مدیریت عالی و پویای علیاری که لباس ایثار به تن کرده بود و فرماندهی می کرد.

حتی ترکش خمپاره ها و بمب های شیمیایی نتوانستند او را از پا بیندازند. پنج بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و هفت ماه در بیمارستان بستری شده بود. حالا دیگر ورد زبان ها شده بود و فرماندهان همه اعتراف داشتند که «او مظهر فرماندهی و شجاعت و لیاقت و رهبری پدرانه و عشق به آب و خاک بود».

هجده سال از پایان جنگ گذشته بود. اصرار دوستانش باعث می شود که سری به امور ایثارگران بزند. می گوید: نمی خواستم دنبال جانبازی شیمیایی بیایم، اصرار و تأکید همکاران و قدیمی مجورم کرد که مزاحم شما شوم؛ من دنبال چیزی نیستم، من با خدا معامله کرده ام.

او که افتخار استادی شخصیتی چون صیاد شیرازی را داشت، روی تخت بیمارستان افتاده و انتظار می کشید. سرش را بلند می کرد و گفت: من کوچک و شرمنده همه هستم. من دردم یکی دو تا نیست و باید با تمام روحیه ام مبارزه کنم و اگر روحیه آم خش بخورد، تمام. مبارزه من با عوامل شیمیایی همچون مبارزه در جبهه و جنگ است. او نمی خواست درد بر روحیه اش چیره شود و او را مغموم ببینند.




لينک مطلب
 توسط سربازولایت ورهروشهدا در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:دوکوهــــــــــــــــــــــــــــــــــه, ساعت 10:38