رابطه شهدا باحضرت زهرا(س){بسیارجالب}


سعي کنيد قران انيس و مونستان باشد ، نه زينت دکورها وطاقچه هاي منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زينت قلبتان کنيد. شهيد سيد مجتبي علمدار

پايگاه تخصصي شهدا ...

آخرين مطالب ارسالي
»ناگفته‌هایی از انتقال ضریح امام حسین(ع){بسیارزیبا}
»نسرین ستوده رهبربهائیان ایران+سند
»مقاله ای در مورد شهید وشهادت وشهادت طلبی
»درباره بی انتها ترین نقطه دنیا<<دوکوهه>>
»مطالب تخصصی درباره جنگ نرم
»ولایت ورهبری
»امام حسین درنظررزمندگان
»درباره شهیدتفحس اردشیررحمانی
»تصاویری دررابطه بادفاع مقدس
»20داستان کوتاه وزیباازارادت شهدا به امام حسین (ع){حتمابادقت بخوانید}
»دل نوشته یک خادم منطقه عملیاتی فکه
»رابطه شهدا باحضرت زهرا(س){بسیارجالب}
»خاطرات وزندگینامه بسیارزیباومختصرشهیدمحمدنگارستانی
»سفرنامه جالب وخواندنی سیدشهیدان اهل قلم(سیدمرتضی آوینی)
»اشعارزیبای دفاع مقدس

 صبح يك روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت‎تپه، مأمن «لشكر خط‎شكن 25 كربلا» لابه‌لاي تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم مي‌آمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست. 

گفت: پسر، قشنگ شدي‌ها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچه‌ها موهاشون رو از ته مي‌تراشند! نكنه خبرايي هست و ما بي‎خبريم، عين حاجي واقعي‎ها شدي‌ها! . . . تقصير كه ميگن همينه ديگه، نه؟ 

شهيد ملاح دستش را روي شانه‌هايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . . . . 

گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي!‌ 

گفت: برو بالاتر سيد، اصلاً يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم. 

خنديدم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!‌ 

گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان مي‌آمد، اما صدا يك‏جورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچ‎كجا نشنيده بودم. آرام و بي‌تاب و بي‌قرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشه‌اي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكه‌اي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا عليّ‎بن موسي ‌الرضا مي‌خواستم سلام بدهم، با اشك و بغض و بي‌قراري گفتم: 

«السلام عليك يا فاطمة زهرا(س)» 

حال غريبي پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام 

حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند. 

آن‎قدر مبهوت و متحير بودم كه كلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به اصحاب عاشورايي به مولا علي عليه السّلام. 

حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود. 

بعد، آقا امام حسين عليه السّلام دست روي سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم. 

اين بشارت بود. سيد جون!‌ مدت‌هاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو كني، تا آ‌رزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه . . . . اصلاً خبر كه داري داريم مي‎ريم مهران؟ مي‎دوني ان‎شاءالله من شهيد مي‌شم، بشارتش رو گرفتم، مي‌دونم كه به غريبانگي حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانه‌اي هم شهيد خواهم شد . . . ان‌شاء‌الله! 

بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اين‌ها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. 

گفت: تو شك داري؟ گفتم: بيا يك شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن. 

عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روي پيشاني رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون مي‌ايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟ 

لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن. 

طولي نكشيد كه با رمز يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزاد‌سازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيماي دشمن به شكل غريبانه‌اي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزي از جنازه‌اش باقي نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد. 

*غلام‎علي لساني




لينک مطلب
 توسط سربازولایت ورهروشهدا در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:عشق به مادرم زهرا, ساعت 9:45